اسفندو اسپند و اسفندیار...

اسفند نزدیک است ...

اما چرا اینبار اینقدر کم اهمیت شده؟

در ۲۰ سال گذشته بی سابقه بوده...

منکه عاشق اسفند و اسپند و اسفندیار بودم...

اما حالا فقط بوی اسپند رو دوست دارم...

بوی اسپند واسم عظمت داره من عاشق چیزای با شکوهم واسه همین اسفندیارو دوست داشتم

اما الان هیچ عظمتی واسم نداره جز اینکه فقط یه اسطورس...

از مرگ می ترسم یا دغدغه ها اجازه ای به کلاه بوقی و شمع تولد نمیدن؟

*************

دعای امروز:

خدایا اونقدر دعا دارم که حوصله نوشتنشون رو ندارم ولی اینو بهت میگم: خدایا دعای همه ما رو بر آورده کن...

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هرمس یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:36 ب.ظ http://hermess.blogfa.com

سلام. متنت یک واقعیت بود که نظر خیلی از ادماست.

تاریک و...

تاریک و وحشتناک بود، بوی گَندِش، حالمو بِهَم میزد. یاد سیاه چال مدرسمون افتادم. هر طرف می چرخیدم چیزی جز سیاهی نمی دیدم. کم کم داشت نفسم تنگ می شد و نزدیک بود خفه شم، که در همین لحظه صدای مادرم رو شنیدم که با صدای بلند گفت: «مگه دیوونه شدی!؟»

سطل زباله رو سریع از روی سرم برداشتم و خجالت زده سمت اتاقم رفتم.
اگه خوشتون اومد بهم سر بزنین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد