خواهی آمد...

ظلمت شکافت زهره را دیدیم ئ به ستیغ بر آمدیم
آذرخشی فرود آمد و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت سر به آسمان سودیم در خور آسمانها شدیم ...
سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم

* * * * * *
سکوت ما بهم پیوست و ما ... ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم ... نهفتیم و سوختیم
هرچه بهم تر تنها تر
از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم تو به بالا رفتی و خدا شدی
* * * * * *
نور را پیمودیم دشت طلا را در نوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شنزار آفتابی سایه بار ما را نواخت درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم

* * * * * *
هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من
قاصدک خوش خبرم روزهاست که نامده
من در پشت پنجره تنهایی تو را می خوانم و خاطراتت را
خواهم ماند تنها در انتظار تو ...
چرا نوشتم در برگ تنهایی برایت ؟ نمی دانم
روزی خواهی آمد می دانم
گریان نمی مانم می دانم روزی خواهی آمد ای ...

*************

پس باید از انتظارم لذت برد ...