از پدری پرسیدم صدای درد چیست ؟
سئوالم بی پاسخ ماند .
از سکوتش صدای درد را فهمیدم . چرا سئوالم بی پاسخ ماند ؟ یعنی این پدر اینقدر دردمند بود ؟ از دست که ؟ برای چه ؟ از بدی فرزندش یا از دست روزگار ؟
از رهگذری دلیل سکوتش را پرسیدم .وقتی جوابم را داد پشیمانی به خاطر سئوالی که کرده بودم همه وجودم را گرفته بود ؛ چون او نه تنها صدای درد را شنیده بود ، بلکه درد را با ذره ذره ی وجودش احساس کرده بود . مرد رو به من کرد ، هیچ نگفت ... تنها قطعه شعری را برایم خواند :
رفتی و نماندی
ای کاش
در دل نیز چنین بودی ....
پویای عزیز ... همواره به یادت خواهیم ماند ...
ای کاش اینگونه بود ... ای کاش اگر کسی می رفت خاطره هایش را هم با خود می برد ... ای کاش ...
سلام .
خیلی زیبا نوشتی . به وبلاگ من هم یک سری بزن . از دکتر شریعتی نوشتم و درد وغصه هاش.